نویسنده:سمانه حجار پور خلج





 

ب. قیام ابراهیم بن عبدالله بن حسن مثنی معروف به قتیل باخمری

ابراهیم بن عبد الله، معروف به قتیل با خمرى در اوایل ماه شوال و به قولى رمضان سال 145 هجرى، یعنی نزدیک به زمان قیام برادرش محمد نفس زکیه، در بصره خروج كرد و جماعت بسیارى از اهل فارس و اهواز و واسط و جمع كثیرى از زیدیه و معتزله‏ى بغداد، با او بیعت كردند. عیسى بن زید بن على نیز با او بود. ابوحنیفه، از فقهای چهاگانه ی اهل سنت، نیز، از حامیان وی بود و بر سر همین امر هم جان خویش را گذاشت و توسط منصور مسموم گردید و به قتل رسید. اسامى چهارهزار وبه نقلى شصت هزار نفر از پاسخ دهندگان به دعوت ابراهیم بن عبدالله در دیوان وی ثبت شده است. منصور در این سال مشغول بناى شهر بغداد بود. به او خبر دادند كه ابراهیم بن عبد الله در بصره خروج كرده و جماعت بسیارى، دور او را گرفته‏اند. قصد او خونخواهى برادرش محمد و كشتن خلیفه است. منصور نخست بیمناك شد، زیرا شمار لشکریان ابراهیم، بسیار بودند و منصور به جز دوهزار سوار، لشكرى نداشت؛ چرا که لشكریان او، در شام و افریقیه و خراسان متفرّق شده بودند. منصور، عیسى بن‏ موسى، پسر برادرش را، که به تازگی بر محمد نفس زکیه پیروز شده بود و از مدینه بازمی گشت، به جنگ ابراهیم فرستاد. ابراهیم، متأسفانه، فریفته‏ى قوای متزلزل كوفیان شد و به جای ماندن در بصره، رو به جانب كوفه نهاد و در سرزمین باخمرى‏ در اراضى طف واقع در شش فرسخى كوفه با لشكریان منصور به مقابله برخاست. با این که آرایش نظامی لشکر ابراهیم، شایسته ی یک جنگ سهمگین نبود، در ابتدای کار، لشکر عیسی بن موسی شكست سختی خورد و آنان روی به هزیمت نهادند اما ناگهان در بحبوحه ی میدان جنگ، تیرى كه معلوم نبود از دست چه ‏كسى و از كدام سو رها شده، بر گلوی ابراهیم فرود آمد و او از اسب بر زمین افتاد. شهادت ابراهیم در ذى حجّه‏ى سال 145 هجرى، یعنی تقریبا سه ماه پس از قتل برادرش محمد، واقع شد و عمرش به هنگام شهادت چهل و هشت سال بود. گفته شده، در این نبرد، چهارصد یا به قولى پانصد تن از پیروان ابراهیم به شهادت رسیده اند.
نقل است که ابراهیم بن عبدالله در میانه ی کارزار، همان اشعاری را که علی علیه السلام در جنگ صفین و حسین علیه السلام در کربلا می سرودند را می خوانده است که معنای آن این چنین است: اى پسر عموها! به سبب مظلومیت ما مشتابید، زیرا ما سوره ی فلق را به همراه داریم؛ براى افرادى هم چون شما شمشیر برداشته‏ایم و نیاكانمان را به سبب بندگى نكوهش نمى‏كنیم. اگر نسب و نژادم را بخواهى من به نیروى قدرتمند و قوم صادقى منسوب هستم؛ بزرگان نیكوكارى كه گویا چشمانشان در روز نبرد با خون مسرور شده است‏. ( براقی، 1381: 443)
نقل شده كه در ابتدای کار، هنگامی که لشكر منصور منهزم شدند و خبر آن را به منصور دادند، جهان در پیش چشمش تاریك شد و گفت: چه شد قول صادق بنى هاشم كه مى‏گفت: كودكان بنى عبّاس با خلافت بازى خواهند كرد؟ [ اشاره به خبر حضرت صادق علیه السلام درباره ی خلافت طولانی بنى عباس و شهادت عبدالله بن حسن مثنی و پسرانش محمد و ابراهیم.] و بسیار مضطرب بود تا زمانى كه خبر شهادت ابراهیم به او رسید و سر ابراهیم را به نزد او بردند. منصور، چون سر ابراهیم را دید، بسیار گریه کرد، به گونه ای كه اشك بر گونه‏هاىش جارى شد و گفت: به خدا سوگند كه دوست نداشتم كار تو به این جا منتهى شود. و از حسن بن زید بن حسن بن على بن ابى طالب علیه السلام روایت شده كه گفت: من در نزد منصور بودم كه سر ابراهیم را در میان سپرى گذاشته بودند و به نزد وى حاضر كردند. وقتی نگاهم بر آن سر افتاد، غصّه مرا فرا گرفت چنان منقلب شدم كه نزدیك بود با صدای بلند گریه كنم، ولی خوددارى كردم، مبادا منصور متوجه شود كه ناگاه منصور روى به من کرد و گفت:ای ابا محمّد! سر ابراهیم همین است؟ گفتم: بلى یا امیر و من دوست ‏داشتم كه از تو اطاعت كند تا كارش به این جا منتهى نشود. منصور نیز سوگند یاد كرد كه من هم دوست ‏داشتم كه سر در اطاعت من فرود آورد و چنین روزى را ملاقات ننماید، اما او از در مخالفت وارد شد و خواست سر مرا به دست آورد ولی چنان شد كه سر او را براى من آوردند. پس امر كرد كه آن سر را در كوفه آویختند كه مردمان نیز او را مشاهده نمایند. پس از آن به ربیع حاجب گفت كه سر ابراهیم را به زندان براى پدرش عبدالله، ببرند. ربیع هم چنان کرد. عبدالله در آن وقت مشغول نماز بود. به او گفتند كه اى عبد الله در نمازت تعجیل نما كه برای تو چیزى آورده اند. چون عبد الله سلام نماز را داد، نگاه كرد و سر فرزند خود ابراهیم را دید، سر را گرفت و بر سینه چسباند و گفت: اى نور دیده ی من، ابراهیم، خوش آمدى. خدا تو را رحمت كند. به درستی تو از آن كسانى هستی كه خدا در حقّ ایشان فرموده: " الَّذِینَ یُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ لا یَنْقُضُونَ الْمِیثاقَ" ( سوره ی مبارکه ی رعد، آیه ی 20) آن گاه به ربیع گفت كه به منصور بگو ایام سختى و شدت ما به آخر رسیده است و ایام نعمت تو نیز چنین می شود و پاینده نخواهد ماند و محل ملاقات ما و تو روز قیامت است و خداوند حكیم، بین ما و تو حكم خواهد نمود. احتمالا پس از بیان این سخنان عبدالله بوده که منصور دستور قتل تمام بنی حسن را که در زندان وی بوده اند، صادر نموده است.
گفته شده که ابراهیم بسیار زورمند و توانا بوده و در فنون علم جایگاهی خاص داشته است. او با مردم به عدالت و سیرت نیكو رفتار مى‏نمود و جماعت بسیارى از اهل علم با ابراهیم بیعت كرده و مردم را به یارى وى تشویق مى‏ نمودند که از آن جمله اند بشیر رحّال، سلام بن أبى واصل، هارون بن سعید با جمعى بسیاری از اصحاب و تابعین او، عباد بن منصور قاضى بصره و مفضّل بن محمد.( قمی، ج1، 1379: 648-650)

ج. ادریس بن عبدالله بن حسن مثنی

ادریس، از یاران و همراهان قیام صاحب فخ بود كه هر چند در آن نبرد جراحاتى برداشته بود؛ لیكن توانست جان سالم به در ببرد. وى همراه غلامش به نام راشد، پس از واقعه ی فخ، به مصر و سپس به مغرب و به میان قبایل بربر رفت و به صورت پنهانى به برنامه‏ ریزى نهضتش مشغول شد. با شروع دعوت ادریس و آگاهى مردم مغرب از نسبت و خویشاوندى وى با پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم و نیز اهداف و انگیزه‏هایش از قیام، که بر عمل به كتاب خدا و سنت رسول اللّه صلى الله علیه و آله، برقرارى عدالت و مساوات، جهاد با دشمنان خدا و گناهكاران و امر به معروف و نهى از منكر تأكید می كرد، گروه زیادى از جمله رهبران قبایل، گرد او جمع شدند و با وى بیعت نمودند. به این ترتیب پایه و اساس حكومت ادریسیان كه متجاوز از دو قرن (از سال 172 تا 363 هجری) در آفریقا و در سرزمین پهناورى، از قیروان تا سواحل اقیانوس اطلس، حاكمیت داشت، بنا نهاده شد.
قیام ادریس و گرایش مردم مغرب به او، هارون عباسی را سخت نگران و وحشت‏زده كرد و وی را به فکر چاره انداخت. دورى راه و مشكلات ناشى از آن [ منظور فاصله ی زیاد بغداد در عراق، که مرکز حکومتی بود، تا افریقیه و مغرب در آفریقا، محل قیام ادریس، می باشد] ، خلیفه را از هر گونه اقدام مستقیم نظامى بازداشت و او را وادار به انجام راهکاری دیگر کرد. هارون پس از مشورت با یحیى برمكى، وزیر خود، تصمیم گرفت با نیرنگ و خدعه ادریس را از پاى درآورد. یحیى برمکی، فردى به نام سلیمان‏بن جریر جزرى را، كه از متكلمان زیدیه بود، احضار كرد و با وعده ی اموال و رشوه ی فراوان از او خواست تا ادریس را مسموم كند. سلیمان پذیرفت و در جستجوى ادریس راهى بلاد تحت‏ نفوذ وى شد تا آن كه او را پیدا كرد و به دروغ اظهار داشت که من به خاطر عقایدم تحت تعقیب حكومت قرار گرفته و به شما روى آورده‏ام. با این تزویر، سلیمان، خود را به ادریس نزدیك کرد و با بیان گیرایی كه داشت، اعتماد وی را نسبت به خود جلب نمود. سلیمان، به عنوان عالم زیدیه، جلسات درس و بحث تشكیل داد و زیدى مسلكان به حضورش مى‏رسیدند و او در اثبات عقاید ایشان سخن مى‏گفت و مردم را به دوستى خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، دعوت مى‏كرد. سلیمان پس از طى مراحل مقدماتى و جلب‏ نظر ادریس، نقشه ی خود را عملى ساخت و با اهداى شیشه عطر مسمومى به او و توصیف این كه چنین عطرى در این سرزمین پیدا نمى‏شود و وى آن را از عراق مخصوص ادریس آورده است، و بنا به نقلى با خوراندن ماهى مسموم به ادریس، او را مسموم و شهید كرد و گریخت. (سال 177 هجرى)
ادریس بن عبدالله، گرچه حیله ی هارون و خیانت سلیمان، وفات یافت، لیكن نهضت او ادامه یافت و یارانش نام تنها پسر بازمانده ی او را ادریس نهادند. پس از مرگ ادریس، راشد با كمك رؤساى قبایل بربر، اداره ی دولت ادریسیان را بر عهده داشت، تا هنگامى كه پسر ادریس به سن یازده سالگى رسید. در این هنگام با توطئه ی كارگزاران عباسى در آفریقا، راشد به قتل رسید و از سال 188 هجرى، پیروان ادریس، با پسرش ادریس دوم، بیعت كرده و با یاری او، حكومتش را رونق بخشیدند. ادریس دوم در سال 213 هجرى از دنیا رفت و فرزندان او نسل اندر نسل تا سال 363 هجرى بر مغرب حكومت كردند. به این ترتیب، با فرار ادریس بن عبدالله به مغرب، نخستین حكومت شیعی در جهان اسلام [ پس از دولت مستعجل دو ساله ی عبدالله بن معاویه ] ، توسط نوادگان امام حسن مجتبی علیه السلام، در دورترین نقطه ی قلمرو اسلامى، كه امروزه كشورهاى مراكش، الجزائر و تونس را در بر مى‏گیرد، شكل گرفت و در پرتو آن، اسلام، به بسیارى از مناطقى كه تا آن زمان راه نیافته بود راه یافت و گروه زیادى از مردم بربر به شرف پذیرش اسلام نائل آمدند و ادریسیان، تمدن اسلامى را در سرزمین مغرب، با تأسیس شهرهایى همچون فاس‏ و ساختن مساجد باشکوه بسیار،شكوفا نمودند. ( ر.ک پژوهشکده تحقیقات اسلامی، بی تا: 116-117 و منتظرالقائم، 1386: 214-215)

د. قیام یحیی بن عبدالله حسن مثنی

یحیى بن عبدالله، یكى از یاران امام صادق علیه السلام‏ بوده و روایات بسیاری را از ایشان نقل نموده و از راویان ثقه بوده است. او پسر چهارم عبد الله محض و صاحب فضایل بى‏شمار است. یحیی در واقعه ی فخ حضور داشت ه و پس از آن، مدّتى از ترس جان خود، در بیابان‏ها سرگردان بود تا آن كه بلاد دیلم [ شامل مناطق شمالی ایران، گیلان و قزوین] گریخت و در آن جا مردم را به خویشتن دعوت كرد ( سال 170 هجری). جماعت بسیاری با او بیعت كردند و كار او بالا گرفت. موقعیت یحیی سبب هراس هارون، خلیفه ی عباسی گشت. او نامه ای به فضل بن یحیى بن خالد برمكى نوشت كه با وجود یحیى بن عبد الله، خار در چشمم خلیده و خواب از من رمیده،. كار او را چنان كه می دانى یکسره کن و دل من را از اندیشه ی او رها نما. فضل با لشكرى فراوان، به سوى دیلم روان شد و قبل از حمله، راه رفق و مدارا را در پیش گرفت و نامه‏هایی را به سوى یحیى روانه کرد. یحیى نیز که یارانش را اندک و پراکنده دید، امان نامه خواست و فضل از هارون عباسی، امان نامه ای محکم برای او گرفت. یحیى به ناچار، همراه فضل، به نزد خلیفه رفت و هارون او را تجلیل نمود و خلعتى را با دویست هزار دینار و اموال دیگر به او داد. هارون الرشید، بعد از ورود یحیى بن عبدالله ، مدّتى ساکت بود ولی کینه ی یحیی را از دل بیرون نبرده بود. وی پس از زمانی، یحیى را حاضر ساخت و او را توبیخ و سرزنش نمود. یحیى امان نامه اش را بیرون آورد و گفت: چرا می خواهی پیمانت را بشکنی؟ ابو یوسف قاضى که در آن جا بود، گفت: این سندی مکحم است در امان یحیى. در این هنگام، ابوالبخترى وهب بن وهب‏، امان نامه را گرفت و گفت: این نوشته، از فلان و فلان جهت باطل است و در امان یحیى بی فایده است و ریختن خون یحیى جایز است و اگر اشتباه گفته باشم، خون او بر گردن من است! هارون گفت اگر این امان نامه باطل است، خودت آن را پاره کن. ابوالبخترى امان نامه را گرفت و با كاردى آن را پاره پاره کرد و از شدت خشم دستش رعشه گرفته بود. هارون از این کار خرسند شد و دستور داد تا به ابوالبخترى، یک میلیون و ششصد هزار درهم انعام دادند و او را قاضى گردانید. سپس امر كرد یحیى را به زندان بیندازند و مدتی در زندان بود تا به شهادت رسید. در نحوه ی شهادت او، بعضى گفته‏اند كه او را با زهر كشتند و بعضى دیگر گفته‏اند كه به او غذا ندادند تا از گرسنگی مرد و عده ای هم گفته‏اند كه هارون امر كرد او را زنده خوابانیدند و ستونى از سنگ و ساروج بر روى او بنا كردند تا جان داد.
یحیى یازده فرزند داشت و بسیارى از احفاد او را شهید كردند و از جمله فرزندان وی، محمد بن یحیى است كه در ایّام سلطنت هارون، بكّار زبیرى، او را در مدینه با غل و زنجیر حبس كرد و پیوسته در حبس او بود تا وفات یافت و از جمله نوادگان او، محمد بن جعفر بن یحیى است كه به جانب مصر سفر كرد و از آنجا به مغرب شتافت و جماعتى همراه وی شدند و فرمان او را گردن نهادند و او مدتی در میان ایشان با عدالت فرمان می راند تا این که به او شربت مسموم خورانیدند و وی کشته شد. ( قمی، ج1، 1379: 600-603) یحیى بن عبدالله در دیلم پیروان بسیارى یافت و با عالمانى كه همراه وى بودند، اسلام را در این منطقه گسترش داد. پس از آن علویان به این سرزمین مهاجرت كردند و به ترویج تشیّع همت گماردند.
با توجه به آن چه که بیان شد، سرنوشت فرزندان عبدالله بن حسن مثنی، طبق پیش بینی امام صادق علیه السلام، همگی به شهادت ختم گردید، هر چند نمی توان از تأثیرات مفید قیام های ایشان، به ویژه ترویج آیین تشیع در سرزمین های مختلف، چشم پوشی نمود. لازم به ذکر است که در تمامی این قیام ها، حامیان اصلی فرزندان عبدالله بن حسن، از فرقه ی زیدیه و با تفکرات زیدی بوده اند.

4. قیام ابن طباطبا و ابوالسرایا
این اتقلابی بود که محمد بن ابراهیم بن اسماعیل بن طباطبا بن ابراهیم بن حسن بن امام حسن بن على بن ابى طالب علیه السلام، رهبرى آن را به عهده داشت. این انقلاب در سال 199هجری برپا شد و نفوذ آن تا كوفه، واسط، بصره، اهواز، حجاز و یمن گسترش یافته بود.
پسر طباطبا بن ابراهیم، برای اعلان قیام خود، به طرف كوفه حركت كرد. وى با سرى بن منصور بن ذهل بن شیبان (از خاندان بنى ربیعه)، ملقب به ابوالسرایا، كه از فرماندهان سپاه هرثمة بن اعین بود و گریخته بود، در تاریخ از پیش تعیین شده‏اى قرار ملاقات داشت.
ابوالسرایا، فرمانده ی قیام ابن طباطبا، به مزار امام حسین علیه السلام آمد تا شیعیانی را كه در آن ‏جا مى‏بیند، گرد آورد، زیرا مزار امام حسین علیه السلام، پایگاه انقلاب ها و پناه گاه انقلابی ها بود. نصر بن مزاحم چنین روایت مى‏كند: فردى از اهالى مداین به من چنین گفت: در آن شب كنار مزار امام حسین علیه السلام بودم. شبى توفانى و بارانى بود. ناگاه سوارانى از راه رسیدند و از اسبان خود پیاده شدند. به كنار قبر آمدند و سلام كردند. یكى از ایشان [که ابوالسرایا بود] زیارت مفصلى كرد و رو سپس به من كرد و چنین گفت: اهل كجا هستى؟ گفتم: كشاورزى از اهل مداین هستم. گفت: سبحان الله! دوست براى دوست مهربان است چنان‏ كه شتر براى فرزندش. اى دوست! این مكان جایى است كه حضور در آن موجب رضاى خداست و اجرى بزرگ در بردارد. راوى مى‏گوید: سپس به سرعت از جاى خود بلند شد و چنین گفت: هر كه از زیدیه است نزد من آید، گروه هایى از آن عده، به سرعت نزد او رفتند و در نزدیكى او نشستند. وى خطبه‏اى طولانى ایراد كرد و در خطبه ی خود، فضایل و ویژگی هاى اهل بیت را برشمرد و عملكرد و ظلم حکومت را نسبت به آن ها یادآور شد. او در خطبه ی خود، از امام حسین علیه السلام، سخن به میان آورد و گفت: اى مردم! شما در كنار حسین علیه السلام نبودید تا او را یارى دهید؛ ولى چه چیز موجب شده از یارى كسى كه او را درك مى‏كنید و با او معاصرید كوتاهى كنید؟ محمد بن ابراهیم، فردا خروج خواهد كرد. وى خواهان انتقام خون حسین و میراث پدرانش و برپا داشتن دین خداست. پس چه چیز مانع از یارى و مساعدت كردن اوست؟ من از همین ‏جا، یكسره به كوفه خواهم رفت تا براى دین خدا قیام كنم و از حریم مكتب الهى به دفاع برخیزم و اهل بیت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم را یارى دهم، هركه چنین نیتى دارد، به من بپیوندد.
هنگامی که،محمد بن ابراهیم، وجود خود را در كوفه علنى ساخت، على بن عبیدالله بن الحسین بن امام زین العابدین علیه السلام و مردم كوفه، او را در برگرفته بودند. کمترین سلاح ایشان، عصا، چاقو و آجر بود. ابوالسرایا و همراهانش نیز، در حالى كه دو پرچم زرد در دست داشتند، بر بالاى كوه قرار گرفته بودند. آن ها نخست، والى كوفه را از میان برداشتند و سپس لشگریان متعددى را، یكى پس از دیگرى، به شهرها فرستادند تا با گروه هایى كه از پیش هماهنگ شده بودند، در موعد مقرر، عملیات خود را شروع نمایند. ابوالسرایا، اسماعیل بن على بن اسماعیل بن امام جعفر صادق علیه السلام را، به ولایت كوفه برگزید و روح بن حجاج را به عنوان فرمانده نظامى وى و احمد بن سرى انصارى را به سرپرستى دیگر امور و عاصم بن عامر را به قضاوت منصوب كرد و سرپرستى بازار را به ابن مزاحم سپرد و ولایت‏ یمن را به ابراهیم بن موسى بن جعفر علیه السلام و حكومت اهواز را به برادر وی داد. او حكومت بصره را به عباس بن محمد بن عیسى بن محمد بن على بن عبد الله بن جعفر بن ابى طالب و حكومت مكه را به حسن بن حسن أفطس و ولایت واسط را به جعفر بن محمد بن زید بن امام سجاد علیه السلام و حسین بن ابراهیم بن امام حسن علیه السلام سپرد. سپس، هركدام از این افراد، به دنبال مسؤولیت خود رفتند. نامه‏ها یكى پس از دیگرى از نقاط مختلف، روانه ی كوفه مى‏شد؛ نامه‏هایى كه خبر از فتوحات جدیدى مى‏داد. خطر از هر سو، خلیفه‏ ی عباسى را در برگرفته بود. مأمون عباسی، در آن زمان، در خراسان به سر مى‏برد. حكومت، زهیر بن مسیب را با لشگرى گران، روانه ی قلمرو ابوالسرایا، كرد ولى این فرمانده ی نظامى، على رغم كثرت افراد و ساز و برگ جنگى، در رویارویى با سپاهیان ابوالسرایا، كه از اهالى كوفه تجاوز نمى‏كرد و سازوبرگ قابل توجهى نیز به همراه نداشتند، شكست سختى خورد.
اضطراب قیام ابن طباطبا، حکومت را فراگرفت. برای همین، عبدوس بن عبدالصمد، با هزار سوار و سه هزار پیاده، مأمور جنگ با ابوالسرایا شد و عاقبت این نبرد هم چیزی جز شکست سپاهیان عباسی نبود. در این نبرد، محمد بن ابراهیم بن طباطبا، رهبر جنبش، مجروح شد و بر اثر این جراحت درگذشت؛ اما قبل از آن‏ كه بمیرد، ابوالسرایا خود را به او رساند. محمّد بن ابراهیم، ابوالسرایا را، به سبب شبیخونى كه به اردوگاه دشمنان زده بود، سرزنش كرد و چنین گفت: من از آن چه تو انجام داده‏اى در پیشگاه خداوند، بیزارم. چرا قبل از آن ‏كه آن ها را به راه حق دعوت كنى، به ایشان شبیخون زدى و وارد جنگ شدى؟ از طرفى باید تنها، اسلحه ی نظامیان دشمن را به غنیمت مى‏گرفتى نه اموالشان را. ابوالسرایا پاسخ داد: اى فرزند رسول الله! این عمل بر طبق نقشه ی جنگى بود؛ ولى دیگر چنین كارى نخواهم كرد. در این هنگام ابو السرایا نشانه‏هاى مرگ را در چهره ی محمد بن ابراهیم دید و به او چنین گفت: اى فرزند رسول الله! هر زنده‏اى خواهد مرد و هر جدیدى فرسوده خواهد شد، پس وصیت خود را بر من عرضه كن. محمد گفت: تو را به تقواى خدا سفارش مى‏كنم و این‏ كه پیوسته از دین خود دفاع كنى و اهل بیت پیامبرت را یارى دهى، زیرا تو نیز سرنوشتى چون ایشان خواهى یافت و بكوش كسى را كه از آل على علیه السلام، به جانشینى من برمی گزینی، از بهترین مردم باشد. سپس خود، علی بن عبیدالله را پیشنهاد داد.
پس از وفات ابن طباطبا، ابوالسرایا، مردم را گرد آورد و خطبه‏اى‏ خواند و خبر مرگ محمد را به آن ها داد و به ایشان تسلیت گفت و صداى گریه مردم بالا گرفت. ابوالسرایا سخن خود را چنین ادامه داد: ابوعبدالله[ ابن طباطبا]، ابوالحسن على بن عبیدالله را به جانشینی خویش برگزیده است. اگر شما راضى نیستید، كسى را از میان خود برگزینید. در این‏ جا، محمد بن محمد پسر زید، كه در آن هنگام جوان كم سنّ و سالى بود، پیش آمد و چنین گفت: اى خاندان على! دین خدا با شكست یارى نمى‏شود و این مرد[على بن عبیدالله]، نه تنها با ما بد نكرده است بلكه عطش ما را فرو نشانده و انتقام ما را گرفته است. سپس به على بن عبیدالله رو كرد و چنین گفت: اى اباالحسن! چه مى‏گویى؟ محمد بن ابراهیم، تو را به جانشینى برگزیده است، دستت را بده تا با تو بیعت كنیم. على بن عبیدالله، خدا را ستایش كرد و چنین گفت: ابوعبدالله، مرا در لحظات واپسین زندگى، به جانشینى خود انتخاب كرد. او در مسؤولیت الهى كه به دوش گرفته بود كوتاهى ننمود. من نمى‏خواهم وصیت او را از روى سهل‏انگارى رد كنم و قصد من خوددارى از پذیرش این مسؤولیّت نیست، ولى از آن مى‏ترسم كه مبادا به جاى پرداختن به امور مطلوبى كه عاقبت نیكویى به دنبال دارد؛ به امور دیگرى بپردازم. پس به سوى كار خود برو كه رحمت خدا بر تو باد و هواداران پسر عموى خود را گردآور كه ما ریاست خود را به تو دادیم و تو را از صمیم قلب معتمد خود مى‏دانیم. سپس به ابوالسرایا چنین گفت: چه مى‏گویى؟ آیا با ریاست او [محمد بن محمد بن زید] موافقى؟ ابوالسرایا پاسخ داد: رضایت من بسته به رضایت تو و سخن من همان سخن توست. پس محمد بن محمد را پیش آوردند و با او بیعت كردند.
جالب توجه است که، على بن عبیدالله، خود را كنار مى‏كشد و با تازه جوانىبیعت مى‏كند. این عمل پدیده ی نادرى است كه امروزه در میان سردمداران انقلابى یافت نمى‏شود. آنها با این عمل بر ارزش مهمّى در رهبرى تأكید كردند و آن را عملى ساختند و آن عبارت است از آن‏ كه فردى باید رهبرى امت را به عهده بگیرد، كه از شایستگى بیشترى برخوردار باشد و سن و جز آن را نمى‏توان ملاك رهبرى دانست.
حكومت عباسى، از ترس افزایش خطر انقلاب، همه ی قواى نظامى خود را جمع كرد و به طاهر بن حسین خزاعى نامه‏اى نوشت و او را براى جنگ با انقلاب ابوالسرایا دعوت كرد ولى او از پذیرش فرماندهی این جنگ، خوددارى كرد. حكومت، نامه‏اى به هرثمة بن اعین نوشت و یك بار با تطمیع و بار دیگر با تحریك احساسات، او را به پذیرش فرماندهى ارتشى واداشت كه از سى هزار سواره و پیاده تشكیل شده بود.
جنگ سختى در گرفت و انقلابیون، هم چنان پایدارى و مقاومت مى ‏كردند و قدمى عقب نمى ‏كشیدند. نیروهاى انقلابى همه ی نیرنگ هاى ارتش بنى عباس را، نقش بر آب ‏كردند. در این هنگام، حسن بن حسین ذوالدمعة بن زید بن على به شهادت رسید، ولى انقلابی ها، در جوش و خروش جنگ، تكبیر برمی آوردند و شجاعت و حماسه آفرینى بیش از پیش وجود آن ها را در برگرفته بود. جنگ شدت یافت و ابوالسرایا با سرى برهنه، چنین فریاد مى‏كرد: اى مردم! به خدا سوگند ساعتى شكیبایى و اندكى پایدارى، شكست دشمن را در پى خواهد داشت و سرنوشتى جز شكست در انتظار آها نیست. در این هنگام یكى از فرماندهان هرثمه، با زره و كلاهخود به او حمله كرد، هر دو درگیر شدند و ابوالسرایا ضربه ی سختی به او وارد کرد. با مرگ وى، سپاهیان بنى عباس، با شكست فاحشى روبه رو شدند و هرثمه نیز بدون اطلاع ابوالسرایا اسیر شد. هرثمه لشگرى را كه قریب به پنج هزار سواره داشت، به عنوان ذخیره باقى گذاشته بود كه اگر لشگریان او با شكست روبرو شدند و خود او نیز به اسارت درآمد، این لشگر احتیاطى، وارد عمل شده و به انقلابیاون حمله ببرند. یك بار دیگر سپاهیان دو طرف، در برابر یكدیگر ایستادند. هرثمه که دوباره شکست را نزدیک می دید، به نیرنگ متوسل شد و با صداى بلند چنین گفت: اى مردم كوفه! چرا خون ما و خودتان را بر زمین مى‏ریزید؟ اگر جنگ شما با ما به سبب آن است كه امام ما را خوش نمى‏دارید، پس این منصور بن مهدى است كه مورد قبول ما و شماست، بیایید تا با او بیعت كنیم و اگر مى‏خواهید خلافت را از خاندان عباسیان بگیرید، پس امام خود را برگزینید تا در روز دوشنبه همگى اجتماع كنیم و بدون كشت و كشتار، در این باره به بحث بنشینیم. در این هنگام مردم كوفه از حمله باز ایستادند ولى ابوالسرایا به ایشان چنین گفت: واى بر شما! این سخن، نیرنگى بیش نیست. آن ها یقین پیدا كرده‏اند كه كشته خواهند شد، پس بر آنان یورش برید. ولى مردم كوفه نپذیرفتند و گفتند: آن ها خواست ما را پذیرفته ‏اند، لذا دیگر جایز نیست با آن ها به جنگ بپردازیم.
جنگ متوقّف شد و ابو السرایا احساس كرد كه هدف بنى عباس تحقق یافته است. بدین ترتیب ابوالسرایا ناچار شد که از كوفه خارج شود و به منطقه و پایگاه بهترى روى آورد و گام هاى بعدى را از آن‏جا بردارد، چرا که مردم کوفه، دیگر قابل تکیه و اعتماد نبودند. لذا به طرف بصره به راه افتاد و در راه به بادیه ‏نشینى از اهل بصره برخورد. ابوالسرایا جویاى اخبار انقلاب شد و مرد بادیه ‏نشین، او را از وارد شدن لشگریان هرثمه به بصره و در اختیار گرفتن راه هاى ورودى آن و نیز آمدن منصور بن مهدى به كوفه آگاه ساخت. وى اضافه كرد كه پس از آن ‏كه حكومت عباسى نشانه‏هاى توقّف جنگ را احساس كرده است، كمك هاى زیادى روانه ی جبهه‏ ی هرثمه نموده است. ابوالسرایا از رفتن به بصره صرف‏ نظر كرد و تصمیم گرفت راه واسط را در پیش گیرد ولى، همان بادیه ‏نشین او را از این كار باز داشت و توضیح داد كه واسط نیز چون بصره در اختیار دست نشانده‏هاى بنى عباس قرار گرفته است و رهبران انقلابى، از آن‏جا اخراج شده‏اند. ابوالسرایا، ناگزیر، به طرف اهواز به راه افتاد تا این‏كه به شوش رسید ولى دروازه را به روى او بستند. لشگریان عباسی، که در کمین ابوالسرایا بودند، به او و یارانش حمله بردند و جنگ شدیدى در گرفت و چیزى نمانده بود كه ابو السرایا به پیروزى برسد، ولى فریب خوردن یكى از غلامان او موجب شد كه با شكست روبه رو گردد. به این ترتیب، سرى بن منصور، دستگیر و اعدام شد. عامل اهواز حسن بن على المأمونى، سر ابوالسرایا را براى مأمون فرستاد و تن او را نیز بر پل بغداد آویزان کرد. محمد بن محمد بن زید نیز به خراسان فرستاده شد و پس از مدتی، او را به وسیله ی سم، به قتل رساندند. ( برای اطلاعات بیشتر ر.ک مدرسی، 1369: 255-261 و ابن خلدون، ج2، 1369: 376-379)

پی‌نوشت‌ها:

1. کارشناس ارشد تاریخ فرهنگ و تمدن اسلامی